به مارسلون ریزه سخت می گذشت. او مرتب از خودش سؤال می کرد. یا بهتر بگویم همیشه یک سؤال توی ذهنش بود: «چرا من این طوری سرخ می شم؟» «دلم می خواد بدونم چرا این طوری سرخ می شم!»