یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود؛ آسیابان پیر قصه ی ما با پسرش در روستایی زندگی میکردند. در یکی از سال ها خشکسالی شده بود و دیگر کسی گندمی نداشت که برای آرد کردن نزد آسیابان بیاورد. آسیابان و پسرش بیکار شدند. آنها فکر کردند برای آنکه خرج زندگیشان را در آورند کاری کنند و چون الاغشان دیگر به کارشان نمیآمد تصمیم گرفتند تا الاغ رابرای فروش به شهر ببرند…