نزدیک غروب بود و آسمان دهکدهی زندگی به رنگ نارنجی در آمده بود. ببری و پدرش که از صبح خیلی زود برای پیدا کردن هیزم به جنگل آن طرف رودخانه رفته بودند، به دهکده برمیگشتند. ببری خسته شده بود. او با ناراحتی از پدرش پرسید: چرا باید این همه هیزم جمع کنیم؟ پدر جواب داد: اگر این کار را نکنیم نمیتوانیم خانهمان را گرم کنیم. ببری داشت به حرفهای پدرش گوش میداد که ناگهان صدای جیغی به گوشش رسید...