داستان، شور و حکایت عشق پسری است 25 ساله که عاشق زنی 35 ساله میگردد. زندگی «فیلیپ»، زندگی عجیبی است. در کودکی پدر و مادر خود را از دست میدهد و تحت سرپرستی پسرعموی خود «آمبروز» پرورش و تربیت مییابد. شیوه تربیت آمبروز، شیوه عجیبی است. او دایهی فیلیپ را که در کودکی، فیلیپِ کوچک را زده، به دلیل زدن، اخراج میکند و خود سرپرستی طفل را برعهده میگیرد. برای تولد 11 سالگی فیلیپ، سگی را در ظرف غذاخوری نقره، به او هدیه میدهد و برای آنکه شهامت و مقاومت فیلیپ را بیازماید، او را برای دیدن جسد مردی که به جُرم کشتن همسرش، دارش زدهاند، میبرد. آمبروز، نسبت به زنان دید مثبتی ندارد و معتقد است موجب دردسر و ناراحتی میگردند. زمانی که فیلیپ 24 ساله میگردد، آمبروز به دلیل بیماری روماتیسم، به توصیه پزشکان، زمستانها را به کشورهای گرم و خشک میرود؛ زیرا انگلستان که محل زندگی آنهاست بسیار مرطوب میباشد. در یکی از این مسافرتها، با دخترعمویشان «راشل» آشنا میگردد و کمکم، دلباخته او میشود و با او ازدواج میکند. همه منتظر آمدن راشل و آمبروز به انگلستان هستند، اما طی نامهای آمبروز به فیلیپ مینویسد که نمیتواند به کشور بازگردد؛ زیرا راشل کارهایی دارد که باید به انجام برساند. پس از آن... .