مرتضی به هر دوی مان نگاه دوخت. بی پروا. بدون شرم. «شوخی نبود. خیلی هم جدی گفتم. اگه اسلحه داشتم یه گلوله تو مغز عطا بعد هم تو مغز بی مغز اون احد خالی می کردم.» باز انیس بها داد. باز اشک هایش تازه شد. «تو واقعا حاضری پدر بچه ی منو بکشی تا ثابت کنی خودت راست می گی؟» دست مرتضی میان هوا چرخید. «اولا چیزی برای ثابت کردن وجود نداره. دوما انقدر ننه قدومی حرف نزن. پدر بچه ی من... تو هنوز دهن خودت بوی شیر می ده...» شبحی از پشت سرم گذشت. نرم، نادیدنی. بود و نبودش بی توفیر. گوش تیز، به درنگ. با ریش خند ایستاد به تماشای بلوا. حضورش به اندازه ی وجود من پوچ و سیاه. به نجوا توی سرم خواند. «فرار کن.»