خانم کلاغه انگار بخواهد دلم را بسوزاند، شالگردنم را انداخته بود دور گردنش و رفته بود بالای درخت. گفتم: «مگر دستم بهت نرسد، خانم کلاغه.» خانم کلاغه دوباره قارقار کرد و پرید و رفت.مرغ مینا داد کشید: «بیا!بیا!» گاهی حقیقت را به سادگی نمیتوان دید. گاهی برای دیدن حقیقتباید عینک همدلی را به چشم زد.