هر یک از بخشهای این داستان، با نام یکی از برگههای بازی ورق تدوین شده است. آخرین بخش داستان -شاه دل- چنین بازگو میشود: وقتی به شمال برمیگشتیم، دو نفر بیشتر شده بودیم. این دست به نظرم چندان هم بد نیامد، ولی شاه دل را کم داشتیم. برای دومین بار از کنار آن پمپ بنزین کوچک گذشتیم. فکر میکنم پدر از ته دل آرزو داشت آن کوتوله مرموز را دوباره آن جا ببیند... به این ترتیب سفر بزرگ ما به کشور فیلسوفان در همین جا خاتمه یافت. مادرم را در آتن یافتیم و با پدربزرگم در کوههای آلپ ملاقات کردیم و زخمی هم در روح من ایجاد شد. به عقیده من این زخم در تاریخ اروپا ریشه دارد... شاید هم بزرگترین معما این بود که موفق شدیم مادرم را از دنیای مانکنها نجات دهیم، زیرا مهمتر و با ارزشتر از هر چیز عشق است. این چیزی است که زمان درست مثل خاطرات قدیمی نمیتواند کمرنگش کند...