پرنده طلایی در یک قفس طلایی زندگی میکرد و هیچ کاری انجام نمیداد. هر روز باغبان برایش غذا میآورد. یک روز باغبان تصمیم میگیرد پرنده طلایی را آزاد کند برای همین او را به داخل جنگل میبرد و پرنده آزاد میشود و روی یک درخت مینشیند بدون آنکه از خطرات زندگی در جنگل آگاه باشد. پرنده که خیلی به خودش مغرور است کمک هیچیک از دوستانش را نمیپذیرد تا اینکه عقابی به او حمله میکند و ...