نویسندۀ جوانی در آستانۀ ازدواج، پیشنهاد نگارش کتاب داستانی بر اساس زندگی واقعی کتابفروشی شهر را میپذیرد. داستان، شرح ماجرای عجیب حضور زنی به صورت غیرمنتظره، در کتابفروشی آقای معرفتزادگان است. زن جوان که با زیبایی و متانت خویش، موجب حیرت صاحب مغازه شده، اظهار میکند که بیپناه و گرسنه است و مرد که گویا تمامی این ماجرا را در کتابی خوانده، او را نزد خود نگاه میدارد تا زمانی که به اشتباه گمان میبرد زن عتیقههای موروثی وی را ربوده است. اعتراض معرفتزادگان، باعث رنجش زن و فرار وی میشود و مرد که متوجه اشتباه خویش شده، سالهاست در پی وی همهجا را زیر پا گذاشته و نتیجهای نگرفته است. شبی که نویسنده قبول میکند ماجرا را به رشتۀ تحریر درآورد، متوجه زن بیپناهی میشود که مادر، وی را در خانه پناه داده است. مدتی بعد معرفتزادگان با جوان تماس گرفته و در ملاقاتی، عکسی را که از زن جوان سالها پیش، در منزلش یافته، به وی نشان میدهد. جوان در کمال تعجب متوجه میشود که این، تصویر همان زنی است که در منزلشان ساکن شده است. اما زمانی که کتابفروش را به خانۀ خود میبرد، هر دو با این حقیقت تلخ روبهرو میشوند که دختر برای همیشه آنجا را ترک کرده است.