روزگاری در شهری زیبا جوانی زندگی میکرد که بیشتر اوقات زندگیاش را به عبادت میگذراند، شبی از شبها که دلتنگ از تنهایی بود به دل کوچهها زد و دختری زیبا را دید اما باران به شدت شروع به باریدن کرد و دختر از نظر پسر ناپدید شد. پسر برای رسیدن به مراد دلش به سفر میرود تا شاید بتواند دختر را بیابد و ...