این داستان درباره نوزادی به نام «موگلی» است که در جنگلهای هندوستان گم میشود ولی پلنگی سیاه به نام «باگیلا» او را پیدا کرده و بیدرنگ پیش گرگها میبرد. پدر و مادر گرگی که چند توله دارند، موگلی را به فرزندی قبول میکنند، اما 10 سال بعد جلسهای تشکیل میشود و رأی به رفتن موگلی از قبیله گرگها داده میشود؛ چون پس از سالها «شیرخان» ببر آدمخوار جنگل دوباره بازگشته و ممکن است موگلی را بخورد و ...