کتاب
جست‌وجوی پیشرفته
    ناشر
      پدیدآورندگان
        این کتاب را خوانده‌ام.
        0
        این کتاب را می‌خواهم بخوانم.
        0

        جاده

        ناموجود

        مشخصات کتاب جاده

        تعداد صفحات
        273 صفحه
        شابک
        9789648838831
        سال انتشار
        1398
        نوبت چاپ
        7
        قطع
        رقعی
        جلد
        شومیز

        دربارۀ کتاب جاده

        در جنگل، لایه‌ای نازک از برف همه جا نشسته بود، شاخه‌ها و برگ‌ها را دربرگرفته بود و خاکستری که روی آن نشسته بود آن را به رنگ خاکستری درآورده بود. به مخفیگاه گاری رفتند. کوله‌پشتی را توی گاری انداخت و گاری را به جادّه راند. در جادّه رد و نشانی از کامیون‌داران نبود. در سکوتِ کامل به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری‌رنگ راه افتادند. پسرک که دست‌هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می‌رفت.

        سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف‌ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود. جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر. پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهن‌فروشی پیدا کرده بودند «فریزبی» بازی می‌کردند. اما ورق‌های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک درهٔ تنگ اطراق کردند، برِ دیوارهٔ صخره‌ای آتش روشن کردند و ته ِآخرین قوطی‌های کنسروشان را درآوردند. تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود. چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی‌ها نگاه کردند که چطور روی ذغال‌گداخته

        قل قل می‌کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند. گفت: حقش بود بیشتر احتیاط می‌کردم.

        پسرش چیزی نگفت.

        با من حرف بزن.

        باشه.

        می‌خواستی بدونی که آدمای بد چه شکلی‌اَن. حالا می‌دونی. شاید دوباره همچین اتفاقی برامون بیفته. وظیفهٔ من اینه که مراقبت باشم. خداوند این وظیفه رو به عهدهٔ من گذاشته. هر کسی که بهت دست بزنه می‌کشمش. می‌فهمی؟

        آره.

        پسرک نشسته بود آنجا و پتو را کشیده بود تا زیر چانه‌اش. بعد از مدتی سر بلند کرد. گفت: ما هنوز هم جزو آدم خوبا هستیم؟

        آره. ما هنوز هم جزو خوبا هستیم.

        و ما همیشه همین‌طور می‌مونیم.

        آره. همیشه همین‌طور می‌مونیم.

        باشه.

        صبح روز بعد، از دره بیرون آمدند و دوباره در جادّه به راه افتادند. از یک تکه چوب که در جادّه پیدا کرده بود برای پسرش نی‌لبکی تراشیده بود. نی‌لبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نی‌لبک را از پدرش گرفت. بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی‌شکل برای زمانه‌ای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کرهٔ خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه‌های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقی‌ای بود که می‌نواخت. در آن لحظه به یک نوازندهٔ اندوهگین دوره‌گرد می‌مانست که ورود گروه بازیگران دوره‌گرد را به روستائیان اطلاع می‌دهد و با این حال هنوز نمی‌داند که پشت سرش گرگ‌ها به گروه بازیگران زده و همهٔ آنها را خورده‌اند.

        بر قلهٔ یک تپه، روی برگ‌ها چندک زده بود و با دوربین به درهٔ زیر پایش نگاه می‌کرد. سکوت به قالبِ یک رود بود. دودکش‌های تیرهٔ یک کارخانه. سقف‌های شیب‌دار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ‌های آهنی تقویتش کرده بودند. بی‌هیچ نشانی از دود، بی‌هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد. دوربین را پایین آورد و منطقه را زیر نظر گرفت.

        پسرک گفت: چی داری می‌بینی؟

        هیچی.

        دوربین را دست پسرش داد. پسرک بند دوربین را به گردن انداخت، دوربین را به چشم گذاشت و آن را تنظیم کرد. همه چیز در پیرامون‌شان کاملاً ساکت بود.

        گفت: دود می‌بینم.

        کجا؟

        پشت اون ساختمونا.

        نظر خود را بنویسید:
        امتیاز شما به این کتاب
        ثبت نظر