چه کنم؟ [پریشان بر چشم هایش می کوبد.] این چشم ها رو چه کار کنم؟ [بغض آلود بر چشم هایش می کوبد.] این چشم های باز رو چه کنم که از من فرمون نمی گیرن... گفتم به خدا گفتم بسته شین... کور شین! تاریک شین! هیچ جای روشن دنیا رو نبینین! چه کنم... از من فرمون نگرفتن و سیاهی بختمو دیدن، شبح مرگو دیدن، سایه ی رسوایی سامر رو دیدن [شکسته] پسرمو دیدن [عصبی جنون زده] علی مو... وارث خنجر عشیره امو دیدن که به دست صباح دستبند می زد [رو به آسمان] خدا... کورم کن... نابودم کن! [لرزان سوی نهله می چرخد. دو انگشت اشاره را سوی او می گیرد. ملتمسانه] بیا عمّی... بیا دخترم. با اون انگشتای بلندت چشم هامو از تو کاسه دربیار و تو هور بنداز [نهله پس می رود] بیا... بیا یوبا... بیا پدر... بیا!...