شب «ماری» به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم! جواب دادم برایم فرقی نمی کند و اگر او می خواهد ما می توانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم! همان طور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم جوابش دادم که این حرف هیچ معنای ندارد ولی بی شک دوستش ندارم. گفت: پس در این صورت چرا با من ازدواج می کنی؟ برایش توضیح دادم که این امر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد ما می توانیم ازدواج کنیم، وانگهی اوست که این تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که می توانم بگویم بله، آنگاه او خاطرنشان ساخت که ازدواج امر مهمی است. جواب دادم: «نه» لحظه ای خاموش ماند و ساکت مرا نگاه کرد.