من کتاب کافه اروپا را در سال ۱۹۹۶ نوشتم. آن زمان تلاشم این بود اروپای جدیدی را به تصویر بکشم که از دل ویرانههای حاصل از فروپاشی کل بلوک کمونیستی سربرآورده بود ـ فروپاشیای ناگهانی و کاملاً دور از انتظار در سال 1989، زلزلهای تاریخی که ما مردم اروپای شرقی را ابتدا در بُهت فرو برد و بعد با حسی از سرخوشی و انتظارات کودکانه رهایمان کرد. ما مردمِ صبوری نبودیم، میخواستیم یکشبه همهچیز دگرگون شود. آن موقع در مورد این انتظارات نوشتم: «اروپا مادری نیست که چیزی بدهکارِ فرزندان مدتها فراموششدهاش باشد، شاهدختی هم نیست که بخواهیم مجیزش را بگوییم تا محبتش را جلب کنیم [...] به احتمال زیاد، اروپا صرفاً آن چیزی است که ما ـ کشورها، ملّتها، افرادـ برای خودمان میسازیم.»
در سیامین سالگرد فروپاشی، از نو به «کافه» اروپا برمیگردم تا ببینم که جهانِ سابقاً کمونیستی حالا چه اوضاع و احوالی دارد. گذر زمان چه تأثیرات مهمی بر آن گذاشته و آیا میشد این تأثیرات را پیشبینی کرد یا نه؟ در سفر به هرکدام از این کشورها از خود میپرسم: آیا دیگر حق دارم واژۀ «ما» را به کار ببرم؟ هنوز میتوانم کل کشورهای سابقاً عضو بلوک شرق را یککاسه کنم، آن هم درست وقتی که هرکدامشان دارند بر تفاوتهای میان خود و دیگران پافشاری میکنند؟ آیا اصلاً «ما»یی باقی مانده است؟ و آخر سَر اینکه وقتی صحبت از تغییرات عمیق در یک جامعه میشود، سی سال کم است یا زیاد؟