حالا دخترک سرگردان در خیابان پابرهنه می رفت و پاهای کوچکش از سرما قرمز و کبود شده بود. چند دانه کبریت در دامن پیشبند کهنه اش ریخته بود و بسته کبریتی هم به دست داشت. آن روز هیچ کس از او چیزی نخریده و پشیزی گیرش نیامده بود. از گرسنگی و سرما می لرزید و می رفت. دخترک بینوا تجسم فلاکت بود! دانه های برف بر طره های زیبای موی بلند و بورش که دور گردن قشنگش ریخته بود می نشست، اما او توجهی نداشت و به چنین چیزهایی هرگز فکر نکرده بود. پشت پنجره ها را چراغانی کرده بودند و بوی خوش غاز بریان در هوا می پیچید، چون شب کریسمس بود و دخترک فکر و ذکرش همین بود!