آقای غول به شکلی کاملا اتفاقی و تصادفی، ناگهان آزاد شد. یعنی از توی زندان بطری که سالها در آن بود بیرون آمد. یک لحظه در بطری باز شد و آقای غول زود از توی بطری بیرون پرید و یک لگد محکم هم به بطری زد. بطری هم رفت آسمان و آمد زمین و محکم به یک صخره خورد و تکه تکه شد. آقای غول نفس عمیق و بلندی کشید و گفت: «آخیش، راحت شدم!»