گوسفندها هی می مردن و می مردن، هی کمتر و کمتر می شدن، تا اینکه جز چند تا گوسفند برای چوپونه باقی نموند، و چون از این چندتا گوسفند هم شیر کمتری، گوشت کمتری، پشم کمتری گیر چوپونه میومد، چوپونه روز به روز بیشتر از کوره در می رفت و روز به روز دیوونه تر و بی رحم تر می شد... چوپون بی رحم تازیونه خارنشونش رو دست می گرفت و سگ هاش رو کیش می داد و گوسفندهای بیچاره رو از این کوه به اون کوه، از این دره به اون دره دنبال می کرد. بین گوسفندها یه بره هم بود. چوپونه این زبون بسته رو هم می دوشید و می خواست ازش شیر بیست تا گاومیش رو در بیاره. اما مگه می شد؟... چونکه بره زبون بسته بره بود، ازش یه قطره شیر هم در نمیومد، و چوپونه، از همه بیشتر هم از دست این نیم وجب بره کوک بود...