ادبیات روشنایی است و رهایی. داستان پیوسته خویش را از چیزی می انبارد که زندگی است. هم وهم است و هم واقعیت... این گونه است که داستان بخشی از زندگی می شود و زندگی همواره قسمتی از داستان باقی می ماند. نویسنده در این بین کاشف جهان خودش است. شبیه ملاحی سرگردان از این کرانه به کرانه ی دیگر سفر می کند و شاید در پی یافتن چیزی نباشد جز کلمه ها، صداها و دنیاهایی که از یکدیگر عبور می کنند تا پلی باشند به وهم «واقعیت» یا هردوشان... کتابی را از قفسه ی کتابها برمی دارم خاکش را می گیرم و بازش می کنم: پارک خلوت بود برگ ریزان باشکوهی به راه افتاده بود. دست در دست هم قدم می زدیم و من می گشتم به دنبال یکی از آن نیمکت های چوبی. جای دنجی یافتیم. زیر بید مجنون کنار دریاچه. سرش را گذاشت روی شانه ام و ساکت ماند... کلاغ ها غاز کشیدند و چسبیدند به ابرها... دیگر وقتش رسیده بود... دستش را گرفتم و با هم از آن جماعت دور شدیم... لبخند دل ربایی زد و دستم را فشار داد. گفتم: حالا دیگه می تونیم بریم سروقت اون نیمکت چوبی خالی و با آرامش بشینیم کنار هم! فهمیدی عزیزم؟!