تأثیر شمار اندکی از نویسندگان مدرن بر شکل و ماهیت ادبیات داستانی قرن بیستم عمیقتر از ویلیام فاکنر بوده است. جیمز جویس را معمولاً در هنر داستاننویسی با فاکنر قیاس میکنند؛ اما این دو نویسنده عملاً فقط تشابهاتی ظاهری دارند: استفاده از تجربهی بومی و منطقهای به عنوان مضمون، ساختار تجربی و غیرمتعارف رمانهای آن دو و بازی با واژهها ورای معنای سنتیشان.
فاکنر به طریقی نوشت که انگار هیچ کس پیش از او در ادبیات انگلیسی قلم نزده بود، انگار پیش از آنکه او دست به قلم برد سنت و تجربهی ادبی شکل نگرفته بود. او این سنت را از نو آفرید و رمان را رها ساخت تا به واسطهی سیلاب نیرومند، متلاطم و مقاومتناپذیر زبان بتواند بهتر از گذشته در خدمت قرن بیستم قرار گیرد، زبانی که راه خود را از میان زمان و مکان و تجربه گشود تا داستانِ انسان مدرن را بگوید به نحوی که در عین تراژدی خندهدار هم باشد. فاکنر به شیوهی خود نوشت خواه جیمز جویس، ویرجینیا وولف، جوزف کنراد و دیگران وجود داشتند یا نداشتند.