شعر پدیدهای فردی است. بهعبارتی، اشتغال بیشتری با "خود"دارد، اما مسأله در این است که چگونه به تعریف "خود" یا "سوبژکتیو" بپردازیم. در ادامه؛ برای اینکه در قید هیچ فلسفهی خاصی قرار نگیرم ناچارأ باید ذهنم را تماما بر مسألهی سوبژکتیو معطوف کنم. به باور من؛ سخن از "خود" یا سوبژکتیو خارج از قدرتهای بیرونی امکانپذیر نیست. حداقل برای من؛ که آشناییای نسبتا محدود اما پیوسته با فرهنگ بنیادگرایی دارم. من، سوبژکتیو را خارج از بنیادهای اطرافش نمیشناسم. همانگونه که در ابتدا نیز به آن پرداختم، اغلب فلسفههای جدید در رابطه با فلسفهی مرگ سوبژکتیو میباشد. یعنی، در رابطه با پسنشینی و بیبهرگی سوبژکتیو. چه نزد بنیادگرایان و چه نزد پستمدرنیستها سوبژکتیو فاقد جایگاهی سنترال است. یعنی؛ بنیادگرایان برخلاف وجودگرایی و همپایی راسخانه با موضوع سوبژکتیو، و پستمدرنیستها نیز بالعکس سنترالیزهشدن موضوع انسان در فرهنگ روشنگری و مدرنیته. بااینوجود من معتقدم که سوبژکتیو همچون فاعلی رسمی همیشه نشانههایش بر هر کنشی و هر متنی وجود دارد. مرگ مولف به این معنا نیست که هیچ مولفی نام خود را بر متون درج نکند، چرا که سوبژکتیو «خود» بهعنوان فاعلی همیشهمانده باقی خواهد ماند، اما امر مهم این است که فاعل بعدها تا چه اندازه از یگانگی خویش سخن خواهد گفت. درک من از این موضوع به آن آغازی برمیگردد که بدان معتقد هستم، یعنی: سوبژکتیوی خام وجود ندارد و سوبژکتیو بهمثابه یک فاعل برای چند قدرتی دیگر است، که در درون آن وجود دارد و نیز اینکه او در درون آنها قرار دارد. این قضیه در شعر بهنوعی معکوس میشود. به معنایی که شعر، کوشش آن فاعل خواهد بود برای شکستن آن حصارها، تلاشی سوبژکتیو خواهد بود برای یافتن فضایی بیرون از قدرتهایی که او را به محاصره گرفته و سیاهش میکنند. تلاش سوبژکتیو خواهد بود که قسمتی از وجودش را زیر چرخهی فانتاسم بخش دیگرش قرار دهد.