در این داستان دختری نوجوان که نقاش است به همراه پدربزرگ و مادربزرگ و داییاش برای اسبسواری به باغی خارج از شهر میروند. در باغ پیرمردی به همراه نوهاش بهار زندگی میکند. پیرمرد داستانهایی از جنها تعریف میکند که باعث ترس دختر میشود. آن روز دختر به یکباره وقتی در باغ قدم میزند احساس میکند جنی را دیده است اما ...