جمله ساده به مرز عمل می رسید تقریبا هیچ کس پایبند آن نمی ماند. اگر قرار بود مرگ، عدالت را برقرار کند پس چرا آدم ها از آن فراری بودند؛ از این حرف ها که خودم هم کمی بیشتر از کم به آنها اعتقاد داشتم زیاد پیش خودم می زنم گاهی در شلوغی کار آنها را گم می کنم اما همینکه به اندک خلوتی می رسم دوباره مثل همیشه به سراغم می آید. ساعت ۹:۳۴ دقیقه است. هوا غبار آلود و پنجره های راهرو پر از روزنامه های چسبیده و رنگ پریده؛ خواب فضا را پر کرده من با کت و شلواری مندرس روی نیمکت چوبی رنگ پریده در میانه راهروی کهربایی، پشت در بستهٔ آروزهایم نشسته ام.سرم را از دیوار برمی دارم تا در میان روزنه های نور خواب آلود؛ چشمانم تنگ تر نشود. امروز احتمالا روز بزرگی است البته شاید این روز بزرگ من برای آدمهای دیگر مسخره باشد یا شاید بی معنی جلوه کند اما مهم نیست مهم خود من هستم که امروز برایم از تاج گذاری ملکه انگلستان وفتوحات ناپلون بناپارت و حتی پایان ظهور رایش سوم مهم تر است؛ چرا که امروز آرزوهای من دیده می شود چرا که امروز با چشم، عدالت را خواهم دید. از امروز به بعد ایمان دارم آسمان آبی آبی است نفس هایم بوی زندگی می دهد، دوستانم چتر زیر باران هستند. (قسمتی از متن کتاب)