در روزگاران کهن در سرزمینی دوردست، خیاط بینوایی زندگی می کرد به نام مصطفی. او خیلی زود مرد و خانواده خود را در تنگدستی و فقر تنها گذاشت. یک روز که پسر مصطفی روبه روی خانه خود بازی می کرد یک مرد ناشناس را در برابر خود دید که در گذشته هرگز ندیده بود...