تعجب می کنم که چه طوری فکر می کنی واسه منم کار ساده ایه. بیام و باهاش حرف بزنم و لبخند تحویل اش بدم… بعد هم خیلی راحت شام بخورم و دری وری بگم و مزخرف بشنوم… درموت، تو…
-چرا این قدر قضیه رو پیچیده کرده ای؟ این قدر یکدنده نباش.
-یکدنده نیستم. دارم زجر می کشم. می دونی چیزی که تو از من توقع داری منو زجر می ده.
-تو روحیه خوبی داری، قوی هستی، پس چرا این قدر عصبی و نگرانی؟ نکنه فکر می کنی حقه و نارویی تو کاره؟
-درموت، خواهش می کنم…