آرام آرام زمستان از راه می رسید. هوا رو به سردی می رفت. در اتاق مسوول هایم نشسته بودیم و دورهم قهوه می خوردیم. آسمان سخت گرفته بود و رنگ آن قرمز شده بود. من بی اختیار گفتم: مادر بزرگم، هرگاه که آسمان قرمز رنگ می شد، می گفت: آسمان میل به باریدن برف دارد. حتما به زودی برف خواهد بارید! مسئول هایم لبخندی زد و گفت: اما، مادر بزرگ من چیزی دیگری می گفت. او می گفت: "هرگاه آسمان قرمز می شود؛ فرشته ها دارند برای شب تولد عیسی مسیح(ع)، شیرینی مخصوص می پزند!" آن شب، گفت و گو دربارۀ فرشته ها من را به سال های دور، حدود سی سال پیش برد. به سرعت به اتاق دوستان کوزوویی و مقدونیه ای ام رفتم تا ببینم آن ها درباره فرشته ها چگونه می اندیشند. دوست کوزوویی و مقدونیه ای ام گفتند که ما به فرشته ها اعتقاد داریم و به زبان کوزوویی می گوییم: "ملائچه" گفتم: ما هم گاهی می گوییم: ملائکه!!! به آن ها گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم می گفت: هر وقت یک بچه نوزادی در خواب می خندد یا لبخند می زند می گویند دارد با فرشته ها صحبت می کند!... (قسمتی از متن)