این داستان کوتاه گفت و شنود پدر و پسری است که با هم به کوه پیمایی رفته اند. پدر قهرمان بازنشسته ی کشتی است و پسر خردسال این را نیک دریافته که پدر غمی پنهانی دارد و همواره چیزی او را می آزارد، اما او هیچ گاه راز درونش را برای کسی برملا نکرده است. به گفته ی خود وی او مثل کبک می خرامید، مانند طاووس پر می آراست و مثل عقاب شکار می کرد. پدر در گفت وگو با پسرش می گوید که او کلاغ ها را دوست دارد، چون نه کسی را گول می زنند و نه به دام کسی می افتند. پدر از این که جوانان آینده دار را به میان جمعیت و به تشک می کشاند و با خفت برزمینشان می کوبید، دچار عذاب وجدان شده بود.