الیزابت [به تابلویی اشاره می کند] ببین نوشته: خوش اومدین! لطفا پاتونو رو چمن های ما نذارین! [از روی تابلو می خواند] «چینی ها دوشنبه ها. خارجی ها جمعه ها. با رفتار و ظاهر آراسته وارد شوید. شلوار و کفش ورزشی یا رنگ های روشن ممنوع!» خارجی ها این جا بربرهای بی تمدن ان. ببین من قرمز پوشیده م. ما نمی تونیم وارد شیم.
فیلیپ من هم کفش ورزشی پوشیده م. یه ساعته داخل این صف لعنتی وایسادیم. اجازه ی ورود هم گرفتیم. من می مونم!
الیزابت من می رم! از موقعی که این جا اومدیم، جاهایی می رم که هیچ علاقه ای بهشون ندارم: شهر لعنتی ممنوعه یا یه صف طولانی برای دیدن یه جسد! حتی اجازه نمی دن وارد یه بیمارستان واقعی بشم. [مکث] با کلینیک تماس گرفته م. اونا خیلی دست تنهان.
فیلیپ مثل همیشه!
الیزابت این تقصیر من نیست! [مکث] تشکرها بر عهده ی تو و رمی. فقط مواظب سان باش. می ین گفت کمی دیوونه ست. [انگشتش را می چرخاند]
فیلیپ می ین از سان متنفره.
الیزابت می ین دوست نداره ازش جلو بزنن. این جا کشوریه که یه خطاط رو فقط برای یه نقطه ی اشتباه اعدام می کنن. این جا خیلی تحت فشارم. هتل می بینمت.