ترانه که بعد از فوت پدر و مادرش همراه با عموی خود زندگی می کند، در سن پانزده سالگی باید به اجبار عمویش تن به ازدواج با مردی دهد که نزدیک بیست سال از او بزرگتر است. او در شب عقدش به بهانه ی دستشویی از دیوار ویلا فرار می کند و توسط پسری مقید و قابل اعتماد به نام محمد از جهنم زندگی اش نجات می یابد و به خانه ی پدربزرگ و مادربزرگ او می رود. ترانه که حالا در دل اهالی آن خانه جای دارد بر اثر یک ندانم کاری باعث طرد شدن خود و محمد از این خانواده می شود. آن دو باید به اجبار حاج بابا به عقد هم در آیند و در خانه ای به دور از آن ها زندگی کنند. محمد و ترانه بیشتر به همخانه شباهت دارند تا زن و شوهر. بخش های رمان یکی در میان از زبان و دیدگاه محمد و ترانه روایت می شوند.