یک مرتبه پرت شدم توی چشم های قهوه ای شیشه ایش. در خلأیی بی انتها، معلق زنان رسیدم به نقطه آغاز حیات؛ تزویج، انعقاد و تکثیر!... دیدم یکایک اجزایم در رخدادی عظیم به سرعت شکل می گرفت. هرچه که باید از گذشته های دور و نزدیک می دانستم به تدریج مثل جریان روشنی از درک هستی و عقلانیت در وجودم انباشته می شد... (قسمتی از متن)