آن روز ها خودم را دخترک دست فروش و گدایی می دانستم که قلبش را کف دستش گرفته بود و به هر کسی که می رسید، ذره ای آرامش را گدایی می کرد. تمام جانم را وسط گذاشته بودم برای ذره ای آرامش. اما افسوس که مثل دخترک گل فروش؛ کسی خریدار گل هایم نبود و تمامش زیر آفتاب پژمرده شده بودند. دختری که بین زندگی خواهر و خواسته ی پدرش می ماند و با تن دادن به هر کدام، شاید برای مدت ها از دیگری دور شود. شک و بی اعتمادی که در زندگیش ریشه می دواند و دست آخر متوجه بازیچه بودن خودش در این هزارتوی زندگی می شود. بماند که تا مدت ها تنها همدمش می شود دیوارهای سرد و یخ زده ی جایی که فقط صدایش را منعکس می کردند. اما بعد از آن اتفاق هیچ چیز مثل روز اولش نشد و... (قسمتی از متن)