یک روز صبح جوحا از خواب بیدار شد. اما دلش نمی خواست از رختخوابش بیرون بیاید. بیرون بیاید که چه کار کند؟ نه کاری داشت و نه سرگرمی ای. حتی یک دوست هم نداشت که برود دو کلمه با او حرف بزند. اما تا ابد که نمی توانست توی رختخواب غلت بزند و لحاف را بکشد روی سرش تا نور خورشید چشم هایش را اذیت نکند... (قسمتی از متن کتاب)