روزی پدر جوحا برایش الاغی خرید؛ یک الاغ خوشگل خاکستری که دم بلندی برای پراندن حشره های مزاحم داشت. جوحا خوشحال و خندان سوار الاغش شد و به راه افتاد. این طرف رفت، آن طرف رفت. توی شهر بالا و پایین رفت. از روی الاغش به نانوا سلام کرد. سربه سر بچه ها گذاشت. برای پیرمردهای بیکار لطیفه تعریف کرد و آن ها را خنداند. بار پیرزنی را برایش به خانه برد و خیلی کارهای دیگر...