جوحا انگشتر قشنگی داشت که یادگار پدر خدابیامرزش بود؛ یک انگشتر نقره با نگین سبز. جوحا انگشتر را خیلی دوست داشت. اما خیلی کم آن را دستش می کرد. همیشه می ترسید گمش کند. روزی جوحا انگشترش را گم کرد. با آه و افسوس زد توی سرخودش و گفت: «آمد به سرم از آنچه می ترسیدم.» و سراسیمه از خانه بیرون رفت و دنبال انگشترش گشت. اما هرچه گشت آن را پیدا نکرد. نانوا که از آنجا رد می شد، جوحا را دید که خم شده بود روی زمین و هی می گفت: «پیدا شو. پیدا شو. جان مادرت پیدا شو.»