شیخ نشسته بود پشت میز تحریر و در تماشای برقع روی صورت لیلی سیر می کرد. این صدای پای دختر زیبا روی عرب بود که شیخ را پشت کتابهایش میخکوب کرده بود. ناباورانه خیره شده بود به هاله ی لیلی ، و لب هایش می لرزید. بغض بر سینه اش چنگ می زد. نفس زنان پرسید: "لیلی! تو در حجره من چه می کنی؟"