روزهای اول مدرسه هیچ کس با امانوئل بازی نمی کرد. امانوئل هم پول هایش را پس انداز کرد و چیزی خرید که هیچ کدام از همکلاسی هایش نداشتند: یک توپ فوتبال نو و قشنگ. البته او دلش می خواست توپش را به دوستانش هم بدهد، به شرط اینکه خودش هم بتواند بازی کند! مادربزرگ برای امانوئل دوتا چوب دستی پیدا کرده بود تا او بتواند خیز بردارد، دور خودش بچرخد و با پای سالمش توپ را شوت کند. یواش یواش امانوئل توی دل بچه ها جا باز کرد و...