این سطرها را در دیری قدیمی در کوه های مولداوی جایی که سعی می کنم با دستان خالی در برابر مصائب سرنوشتم ایستادگی کنم می نویسم. چهار ماه است که بخش اعظم روز را در رخت خوابم سپری می کنم. همین که چند قدم برمی دارم خسته می شوم. پنج دقیقه که حرف می زنم فورا نفسم به شماره می افتد. تن تبدارم کلا پنجاه کیلو شده است. سل این دوست قدیمی هیچ گاه تا این حد مرا تنها نگذاشته بود. و بدتر از آن اینکه مرگ هم ناز می کند!