«تنها گاه به گاه صدای اتومبیلی بر سنگفرش های نامنظم میدان بازار یا صدای پایی در پیاده رو به گوش می رسید. گویی بیماری ای مسری شهر را از سکنه خالی کرده است. ساکنان شهر روی تپۀ قبرستان کنار کلیسا جمع شده بودند... تمام این مردم بی درنگ به خانه هایشان بازمی گشتند و جامه های سیاه خود را می کندند، و یک سال بعد، هم این بعدازظهر سپتامبر را فراموش کرده اند و هم دختر جوان را».
شهر بی ترحم روایتی است از خشونت بی پایان جنگ که در چهرۀ تعدی و شکستی بی امان جسم و جان آدمی را تسخیر کرده است. مرزهای این تعدی را نهایتی نیست؛ زوال تمام زندگی را درنوردیده است، اخلاق را، ارزش را و رؤیاها را؛ همچون سکوتی که پس از خاکسپاری دختری جوان شهر را فراگرفته است.