دمنوش نعناع بی اثر نیست؛ شورش درونی ام را کمی آرام می کند. به ساعت نگاه می کنم، مرتضی دیر کرده. البته خودش هم گفت که یک ربع بیست دقیقه دیر می رسد. فرصت خوبی است تا یک بار دیگر یادداشت هایم را بخوانم. نگاهی سرسری به متن می کنم. حرف خانم مشیری به خاطرم می آید که گفت این قصه بر لبه پرتگاه حرکت می کند و اگر مراقب نباشم، به دام ملودرام های هندی می افتم. تجربه اش از سن و سالش بیشتر می زند. شاید فیزیک چهره قجرش نیز ربط مستقیم به شخصیتش دارد؛ یک جور اعتماد به نفس. راستی این بار که دیدمش باید اسم کوچکش را پرس و جو کنم؛ شاید هم مرتضی بداند. صدای قاروقور خفیفی لایه های تحتانی شکمم را می لرزاند. از پس لرزه ها می فهمم دمنوش نعناع کار خودش را به خوبی انجام داده و شورش لوبیاها را سرکوب کرده و...