جوحا می خواست کار کند. اما نه کاری بلد بود و نه کسی به او کار می داد. روزی جوحا که از بیکاری خسته شده بود، تصمیم گرفت هندوانه فروشی کند. به باغی رفت و با صاحب باغ حرف زد. به او گفت: «چند تا هندوانه به من بده برایت بفروشم و پولش را برگردانم. دستمزد هم هر چقدر خواستی بده»
صاحب باغ که یک عالمه هندوانه ی ترشیده داشت و کسی آن ها را نمی خرید، گفت: «این هندوانه ها خریدار ندارد. همه شان ترشیده اند.»