از خانه بیرون رفتم جنگل تاریک و سوت و کور بود صدای زوزه های گرگ ها شنیده می شد. هوا سرد بود و من نیاز داشتم که استراحت کنم. به یک خانه قدیمی رسیدم زنگ را زدم هیچ کس در را باز نکرد از بیرون به خانه نگاهی انداختم هیچ کس نبود سنگی را برداشتم و شیشه را شکستم و به داخل رفتم. در کنار شومینه نشستم و آتشی درست کردم، گرم تر که شدم به دستانم نگاه کردم. خشک شده بود، دستم را کنار آتش بردم تا گرم شوم. کم کم چشمانم بسته شد خوابم برد ناگهان با صدای درزدن کسی ازجا پریدم. کیه؟ کسی جواب نداد، دوباره تکرار کردم و این بار هم کسی جواب نداد...