رفتم سروقت خیاط. شلوار را زیادی کوتاه کرده بود. خیاط توپید: بیا پسر، چرت نگو. این همون پارچه ایه که از شلوارت بریدم. پس چی؟ چرا اینطوری شده بود. مامان می گوید: پسر جان، چرا گریه می کنی؟ من که دلم نیامد شلوارت بلند بماند ، نصف شبی رفتم و ده سانتش را برایت کوتاه کردم. ولی از من می شنوی، بازیگری خوب نیست. می روم توی اتاق و بلند تر گریه می کنم. خواهرم می گوید: گریه چرا؟ حیف که دل نازکم! دلم نیامد شلوارت بلند بماند. هر چند نقش بدی را بازی می کنی، دیشب شلوارت را بیست سانت کوتاه کردم. خوب شده بود؟ ولی از من می شنوی، آدم نباید با هیچ بهانه ای حاضر شود به ظلم خدمت کند. بابا ولم کنید... اخراج شدم... حالا شلوارت خوب شده بود؟ و...