اسمش «ماگدا» بود. اما هیچ کس نخواهد فهمید چه کسی او را کشته است. آن فرد من نبودم. پیکر مرده اش اینجاست. اما هیچ جسدی وجود نداشت. هیچ رد خونی آن جا نبود. هیچ دسته ی موی گره خورده و درهم تنیده ای به شاخه های بی قواره و افتاده ی درختان گیر نکرده بود، هیچ روسری قرمز و پشمی ای که رطوبت شبنم صبحگاهی را به خود جذب کرده باشد، بوته ها را آذین نبسته بود. فقط یک یادداشت روی زمین بود، یادداشتی که در باد ملایم ماه مه زیر پاهایم خش خش می کرد. هنگام پیاده روی صبحگاهی با این یادداشت مواجه شدم، وقتی که داشتم با سگم، چارلی، در میان جنگل درختان توس قدم می زدم