فلاش را به دستش دادم زیرو رویش را نگاه کرد. گفت: فلاشی که می گفتی اینه؟ بابا گفت: پس دیگر مسئله حل است. رفتیم تو و آماده شدیم. بابا بزرگ همان ژستی را گرفت که بابا گفته بود. من هم کنار بابابزرگ ایستادم. عکاس آدم پر حرفی بود. همین طور که یک ریز حرف می زد: از این که فلان جا از فلان متهم چه طوری عکس گرفته و توی چند حادثه رانندگی اولین عکاسی بوده که سر رسیده و این حرف ها. زیاد هم از این که من کنار دست بابا بزرگ ایستاده بودم راضی به نظر نمی رسید. خیلی خب... حالا این جا را نگاه کنید. خوب است، خوب است، بالاتر، این ور تر... هم زمان با صدای تلک دوربین نور شدید فلاش همه جای اتاق را برای یک لحظه روشن کرد: تمام و عکاس رفت پی کارش و...