سکوت، خان عبدالحسین را در لابه لای برف و سرما پیچیده بود، آرام در حیاط را باز کرد و رفت داخل کوچه، نگاهش افتاد به انتهای کوچه شهید بهشتی که سرتاسرش را برف پوشانده بود. لبخندی زد و با خودش گفت: خداهم برای آمدن قدیر فرش سفید پهن کرده...»