به راهروی طولانی و وسیعی قدم گذارد و از این که بلافاصله پلکانی ندید متعجب شد. طبق حسابکتابش، اتاقی که در پیاش بود باید طبقه چهارم باشد، شاید هم بالاتر؛ دل توی دلش نبود و با شتاب بالا میرفت. راهرو گویی دررو نداشت. به سرعت تا انتها رفت و برگشت. وقتی به نقطه اول رسید بار دیگر با تمام توانش چسبیده به دیوار و همراه با ترکها و درزهای دیوار راه افتاد. تلاش دوم موفقیتآمیزتر از تلاش نخست نبود. از آنجا که در بررسی اولیهاش به دری برخورده بود که با پرده ضخیمی پوشیده شده بود و بالای آن بدخط نوشته شده بود: ورودی اینجاست، پس ورودی آنجا بود. توماس دوباره به آنجا برگشته بود و در عین حال خود را از بابت این که متوجهش نشده بود ملامت کرد...