روزی روزگاری پادشاهی و شاه بانویی و شاه دختی در قصری افسانه ای زندگی می کردند. همه چیز روبه راه بود، تا اینکه ناگهان یک روز صبح نویسنده جوان افسانه دست از نوشتن کشید و زندگی در قصر از حرکت باز ایستاد. گلهای گلستان قصر خشکیدند. در اوج تابستان، هوا سرد شد. خدمتکاران منتظر آخرین فرمان نویسنده خشکشان زد. پادشاه و شاه بانو و شاه دخت ساکنان افسانه ای قصر افسانه ای به فکر چاره افتادند...