«چی تو رو شاد می کنه؟»
این سؤالی بود که اِمری رید از من پرسید؛ همان روزی که برای اولین بار همدیگر را دیدیم و من یک جواب هم نداشتم که بدهم. می توانستم بگویم سگم، یا کتابهایم، یا یوگا ولی فقط به او زل زدم.
بعد سوار ماشیناش شدم تا همراه یک غریبه، سفر جادهای در عرض کشور را شروع کنیم. با او همسفر شدم. انگار تاریک و روشناش را شناختم.
و ناگهان چیزی که شادم میکرد، نجات اِمری از دست خودش بود. فقط نمیدانم میتوانم یا نه؟