صدای ضربه ها، پي در پى... تاریکی کمرنگ ميشد یا این وهم میان "آغاز نبودن" و "نبودن" بود!؟ صدا نزدیکتر ميىشد و آشناتر. صدای نوک زدن سهره برای پیدا کردن غذا در برف، شبیه هیچ صدای دیگری در جهان نیست. او ميدانست، ميشناخت. ميدانست که نوک سهره کوچک است، که جان حرص زدن برای غذا را ندارد تا زیر آن تل عظیم برف. تاریکی، باز پررنگ شد. فهمید "نبودن" یعنی همین: سهره اى روى کوه برف!