باغبان وقتی باغچه های پارک را آب داد، سرشلنگ را از من جدا کرد. باغبان می داند که آب مرا فقط به گل ها و سبزه ها بدهد یا زمین را آب پاشی کند. برای همین در کنارم روی تابلو نشته: آب این شیر آشامیدنی نیست! هر روز بچه ها آن طرف باغچه توپ بازی می کنند. آن ها هم برای آب خوردن به سراغ من نمی آیند. امروز پیرمردی عصا به دست به طرفم آمد. می خواست آب بخورد. من هر چه داد زدم: آب من خوردنی نیست! نشنید. تابلو را هم ندید و نخواند...